“چون درد زايمان مرا گرفت و سخت شد، همهمه و سخنى شنيدم كه چون سخن آدميان نبود و رايتى از سندس بر چوبى از ياقوت ديدم
كه ميان آسمان و زمين زده شد و چون پسرم متولد شد ديدم پرتوى از سرش بر زد و به آسمان رسيد و كاخهاى شام را ديدم كه همچون
شعله آتش بود، و بر گرد خود پرندگان بسيار ديدم كه بالهاى خود را اطراف من گسترده اند. در همين هنگام شعيره اسدى (گويا نام زنى
كاهن است) را ديدم كه از كنار من گذشت و گفت: اى آمنه! كاهنان و بتها از پسر تو چه بر سرشان آمد. و مردى جوان و كشيده قامت و
سخت سپيد چهره و نيكو لباسى را ديدم كه فقط پنداشتم عبد المطلب است. او به من نزديك شد و نوزاد را گرفت و آب دهان خود را در
دهان نوزاد انداخت و از او سخنانى پرسيد و نوزاد سخن گفت و من نفهميدم جز آنكه آن مرد به نوزاد گفت: در پناه امان خدا و حفظ و
نگهداشت او باشى. همانا من دل ترا از ايمان و دانش و بردبارى و يقين و عقل و شجاعت انباشتم.
تو گزيده ترين بشرى. خوشا بر آنكه از تو پيروى كند و واى بر آن كس كه از تو تخلف ورزد. آنگاه انبانى از حرير سپيد بيرون آورد و گشود و در
آن مهر و خاتمى بود كه بر دوش نوزاد زد و گفت: خدايم فرمان داده است كه بر تو از روح قدس بدمم، و در او دميد و بر او پيراهنى پوشاند
و گفت: اين امان تو از آفات دنياست. “
روضة الواعظين / ترجمه مهدوى دامغانى، ص: 117
سلام عیدتون مبارک،موفق و پیروز باشید