با بچه های اطلاعات که صحبت کردم، با بچه های غواصی که از اروند عبور کرده بودند، به من صراحتا گفتند، امکان ندارد از اروند بتوانیم عبور کنیم. این امواج آب اصلا اجازه نمی دهد ما جلو برویم، همه را بر می گرداند.خوب طبیعتا یک کار هماهنگ شده ای بود، باید انجام گرفت.من آنجا به برادرهای عزیزی که خودشان هم اعتقاد داشتند، تنها نقطه امید ما فقط همین بود یعنی تنها چیزی که به من قوت قلب می داد به آن امید داشتم همین حرف بود.
هیچ چیز دیگری نمی توانست تسکینم بدهد ، اضطرابم را برطرف کند به بچه ها گفتم که متوسل به حضرت زهرا( سلام الله علیها) شوید. اینجا جایی است که دیگر ما باید او را صدا بزنیم وهمینطور هم شد .واقعا اصلا عجیب بود . همه بچه ها سرشان را گذاشتند کنار باتلاق اروند و شروع کردن این دعای توسل حضرت زهرا را خواندن. فریاد«یا وجیها عندالله اشفعی لنا عندالله» با امواج اروند یکی شده بود. من با تمام وجود حس کردم که حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دارم می بینم و اصلا این حرکت، این چیزی که خدا به ذهنم داد، آنجا به بچه ها گفتم: یک ایمان عجیبی ، یک قدرت عجیبی، این اطمینان عجیبی به من داد.خب بچه ها وارد آب شدند.
(اکبری مزد آبادی، علی، جستاری در خاطرات حاج قاسم سلیمانی، تهران، یازهرا، 1394، ص61.)