خجالت می کشید بگوید گرسنه ام!!!
همیشه برای غذا دادن به او مشکل داشتیم. اصلا خجالت میکشید بگوید من گرسنه ام ..
یک روز نزدیکی های غروب دیدم صورت دکتر چمران سیاه شده و تب و لرز هم دارد.
گفتم: چی شده دکتر؟ مریضید؟
گفت: نه عزیزم فقط گرسنه ام.
گفتم از کی؟
گفت: فکر کنم سه روزی میشه… غذایی نداشتم.
تمام پادگان رو گشتم اما حتی یک دانه خرما یا قند که بشود چای را با آن شیرین کرد پیدا نکردم. شهر در محاصره بود،
گفتم: برم از شهر خرید کنم؟
دکتر گفت: نه لازم نیست، بگردین نون خشک های ته سفره ی بچه ها رو برام بیارین!!!؟؟
روحش شاد