شهید مهدی باکری
یکیشان با آفتابه آب می ریخت، آن یکی سرش را می شست. بهت می گم کم کم بریز.
خیله خب حالا چرا این قدر می گی؟می ترسم آب آفتابه تموم بشه.
خب بشه می رم یه آفتابه دیگه آب می آرم. رفته بود برایش آب بیاورد که بهش گفتم « خوبه دیگه ! حالا فرمانده لشکر باید بیان سر آقا رو بشورن! » گفت « چی می گی؟ حالت خوبه ؟» گفتم « مگه نشناختیش؟»گفت نه.
منبع:کتاب یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 75