امام صادق عليه السّلام فرمود:
مردى از اصحاب پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله حال زندگيش سخت شد همسرش گفت: كاش خدمت
پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله ميرفتى و از او چيزى ميخواستى، مرد خدمت پيغمبر صلى اللَّه عليه و
آله آمد و چون حضرت او را ديد فرمود: هر كه از ما سؤال كند باو عطا كنيم و هر كه بىنيازى جويد
خدايش بىنياز كند، مرد با خود گفت: مقصودش جز من نيست، پس بسوى همسرش آمد و باو خبر داد.
زن گفت رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله هم بشر است (و از حال تو خبر ندارد) او را آگاه ساز، مرد
خدمتش آمد و چون حضرت او را ديد فرمود: هر كه از ما سؤال كند باو عطا كنيم و هر كه بىنيازى جويد
خدايش بىنياز كند، و تا سه بار آن مرد چنين كرد.
سپس برفت و كلنگى عاريه كرد و بجانب كوهستان شده بالاى كوه رفت و قدرى هيزم بريد و بياورد و
به نيم چارك آرد فروخت و آن را بخانه برد و بخورد، فردا هم رفت و هيزم بيشترى آورد و فروخت و
همواره كار ميكرد و اندوخته مينمود تا خودش كلنگى خريد، باز هم اندوخته كرد تا دو شتر و غلامى خريد
و ثروتمند و بى نياز گشت.
آنگاه خدمت پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله آمد و گزارش داد كه چگونه براى سؤال آمد و چه از پيغمبر صلى
اللَّه عليه و آله شنيد: پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله فرمود، من كه بتو گفتم: هر كه از ما سؤال كند باو عطا
كنيم و هر كه بى نيازى جويد خدايش بى نياز كند.
أصول الكافي / ترجمه مصطفوى، ج3، ص: 209