از حضرت صادق (ع) نقل شده است چون آدم از بهشت بيرون رفت جبرئيل بر او نازل گشت و گفت: آيا خداوند ترا نيافريد
و از روح خود در تو ندميد و فرشتگان را به سجده بر تو امر نفرمود؟ و آيا حواء را به تزويج تو در نياورد و ترا در بهشت
خلد جاى نداد و همه چيز را بر تو مباح نفرمود؟ و آيا به زبان ترا از تناول آن درخت نهى نفرمود؟ با اينحال تو معصيت خداوند
را روا ساختى و از آن شجره ممنوعه بهره جستى. آدم پاسخ داد: ابليس به خداوند سوگند ياد كرد كه خيرخواه من مى باشد و من
گمان نمىكردم احدى از آفريدگان به خدا سوگند دروغ بر بندند.( معانى الاخبار- ص 124 و عيون الاخبار الرضا- ج 1- ص 274)
«ابا صلت هروى» از حضرت رضا (ع) سؤال مىكند يابن رسول اللّه! درختى كه آدم و حواء از آن استفاده كردند چه نوع درختى
بود؟ زيرا كه مردم درباره آن نظرات متناقضى ابراز مىدارند بعضى قائلند كه آن گياه ساقه گندم بوده است و بعضى ديگر آن را
تاك انگور و گروهى درخت حسد مىدانند. امام فرمودند: تمام اينها با حقيقت همراه است ابو صلت از امام پرسيدند پس دليل اين
تناقض چيست؟ امام در جواب فرمودند: درختى كه در بهشت بود بسان ساير درختهاى دنيا نمىباشد زيرا همزمان كه آن گياه براى
مثال گندم بود ثمره آن مىتوانست خوشهاى از انگور باشد خداوند هنگاميكه بر آدم منت نهاد و او را مسجود فرشتگان خويش ساخت
اين مسئله باعث غرورى در آدم شد زيرا كه او با خود مىگفت آيا بشرى بر تر از من در ميان آفريدگان خدا وجود دارد؟ خداوند كه
بر نيت آدم آگاهى داشت خطاب به او فرمود: اى آدم بر ستون عرش من بنگر تا چه مىبينى؟ آدم نيز بر بلنداى عرش اين جملات را
نوشته يافت «لا اله الا اللّه، محمد رسول اللّه، على بن ابيطالب امير المومنين و زوجته فاطمه سيدة نساء العالمين و الحسن و الحسين
سيد الشباب اهل الجنة» آدم با تعجب پرسيد: پروردگارا اينها كيانند؟ ندا در رسيد: آنها از ذريه تو و برترين خلائقند و از تو نيز مهترند
و اگر آنها نمىبودند تو و آسمانها و زمين و بهشت و دوزخ را خلق نمىكردم بپرهيز از اينكه بر آنها با ديده حسد بنگرى، آدم كه منزلت
آنها را ديد نتوانست از حيله شيطان و شعله حسد در امان بماند تا اينكه بالاخره از آن درخت تناول نمود و نيز حوّا كه با ديده حسد بر
منزلت فاطمه زهرا ديده افكنده بود بسان آدم از آن درخت استفاده كرده و در نتيجه هر دو از جوار رحمت الهى بسوى كره خاكى
هبوط نمودند.
داستان پيامبران يا قصه هاي قرآن از آدم تا خاتم ؛ ص88-89