یکیشان با آفتابه آب می ریخت، آن یکی سرش را می شست. بهت می گم کم کم بریز. خیله خب حالا چرا این قدر می گی؟می ترسم آب آفتابه تموم بشه. خب بشه می رم یه آفتابه دیگه آب می آرم. رفته بود برایش آب بیاورد که بهش گفتم « خوبه دیگه ! حالا فرمانده لشکر باید بیان… بیشتر »
نظر دهید »