صبح كه از خواب غفلت بيدار مي شوم، چشمانم را كه فقط مي بينند و نمي نگرند با زلال جاري آبي جلا مي دهم. با دست راستم فنجان را برمي دارم و دوباره با تو يك فنجان معرفت مي نوشم.
طعمش با هميشه فرق دارد. سوار بر جاده ي همتي مي شوم كه خودت آدرسش را برايم به آيينه فطرتم چسبانده بودي.
به دوراهي هاي جاده كه مي رسم، تابلوها نگرانند. تابلو دست راست منتهي به تونلي تاريك و بي هواكش است و تابلو دست چپ مسيري سرسبز و پر از اكسيژن.
دوباره طعم معرفتت را مزمزه مي كنم. فنجان را با دست راستم برداشته بودم؛ به سمت راست ميروم.
در ميان تونل به نفس نفس افتاده ام. پنجره ي دلم را باز مي كنم. شايد اين هواي خسته عوض شود…آن قَدَر دود و آلودگي اراده ام را احاطه كرده اند كه هر قدم از مسير برايم يك كيلومتر شده.
با ديدن پاره هاي نور چشمانم را تنگ تر مي كنم… هوا روشن شده و تنفس دلچسب. حالا ديگر چشمانم مي نگرند و به ديدنِ تنها اكتفا نمي كنند.
راديو را روشن مي كنم. موج عرش، رديف بشارت. گوينده مي گفت: ” تمامي مسافراني كه به دست چپ رفتند به دره افتاده و سقوط كردند. علت سانحه، عدم توجه به انذار ها بود".
با خود مي گويم تنفس در توحيد گرچه مشكل است، ولي آخرش روشنايي است
روشنايي جاويد