امام حسن “علیه السلام” دوست بذله گو و شوخ طبعی داشت که گهگاه خدمت آن حضرت می رسید و با سخنان خود مایه شادی آن بزرگوار را فراهم می ساخت مدتی بود که او به امام سر نمی زد تا اینکه یک روز نزد حضرت آمد ، امام “علیه السلام فرمود : “چطوری؟” مرد پاسخ داد : “نه چنانم که خدا دوست می دارد ، نه چنانم که شیطان دوست می دارد نه چنانم که خودم دوست می دارم .امام حسن “علیه السلام” از این حرف خنده اش گرفت و با تعجب پرسید:"چرا؟"مرد عرض کرد:"زیرا خدا دوست دارد که از او اطاعت کنم و نافرمانی اش نکنم که چنین نیست، شیطان هم دوست دارد که مدام نافرمانی خدا کنم و اصلا اطاعت نکنم که چنین نیز نیستم و (گاهی حرف خدارا گوش می دهم.)خودم هم دوست دارم که هرگز نمیرم چنین نیز نیستم(و روزی باید بمیرم)”
همان جا مرد برخاست و از امام “علیه السلام” پرسید:” ای پسر رسول خدا چرا ما از مرگ بدمان می آید و آن را دوست نمی داریم حضرت فرمود:"شما آخرتتان را خراب و دنیایتان را آباد کرده اید و برای همین رفتن از جای آباد به جای خراب را خوش نمی دارید."(بحارالانوار، ج 6،ص129)
سلام با این مطلب منتظر شما هستم.
دختر شیعه!
سرت را بالا بگیر که تو رقیه (س) را می فهمی!
یا زهرا سلام الله علیها