روزی پیامبر اکرم (ص) در مسجد نشسته بودند که خدمتکار یکی از انصار وارد شد و گوشه لباس حضرت را کشید. پیامبر (ص) از جای خود برخاست تا اگر کاری دارد، بگوید، اما او چیزی نگفت. حضرت نیز چیزی نفرمودند. این کار برای بار دوم و سوم نیز تکرار شد و مرتبه چهارم آن زن از حاشیه لباس حضرت رشته ای جدا کرد و بر گشت. مردم که از حرکت او آشفته شده بودند به وی گفتند: خدا تو را چنین و چنان کند. سه مرتبه پیامبر را معطل کردی و چیزی نگفتی. حضرت نیز چیزی به تو نفرمود. با پیامبر چه کار داری؟ زن گفت: در خانه ما بیماری است و خانواده ام مرا فرستادند تا از حاشیه لباس حضرت رشته ای برای شفای بیمار جدا کنم. هر بار که خواستم در این زمینه اقدامی کنم، حضرت از جای خویش بر می خاستند و من خجالت می کشیدم در برابر دیدگان ایشان این کار را انجام دهم. از طرفی مایل نبودم از حضرت در خواست کنم. این بود که مرتبه چهارم آن رشته را جدا کردم.
منبع: اصول کافی، ج 3، ص160.