آن حضرت در ماه [رمضان و طبق نسخه ديگر در ماه] ربيع الآخر بسال 232 متولد شد، و در روز جمعه هشتم
ربيع الاول سال 260 بسن 28 سالگى درگذشت و در خانه خودش كه پدرش هم در آنجا دفن شده بود بخاك
سپرده شد، مادرش ام ولد و نامش حديث [يا سوسن] بوده است.
احمد بن عبيد اللَّه بن خاقان كه دشمنى سختى با على و اولادش داشت، متصدى املاك و خراج شهر قم بود.
روزى در مجلسش از علويان و مذاهبشان سخن بميان آمد، او گفت: من در سامره مردى از اولاد على را از
لحاظ رفتار و وقار و پاكدامنى و نجابت و بزرگوارى در خانواده خودش و بنى هاشم مانند حسن بن على بن محمد،
ابن الرضا نديدم و نشناختم كه خاندان خودش و بنى هاشم و سرلشكران و وزيران و همه مردم او را بر سالخوردگان
و اشراف مقدم بدارند. زيرا من روزى بالاى سر پدرم ايستاده بودم و آن روزى بود كه براى پذيرفتن مردم مينشست،
ناگاه دربانانش در آمدند و گفتند: ابو محمد، ابن الرضا دم در است، پدرم بآواز بلند گفت: اجازه اش دهيد. من تعجب
كردم از اينكه در محضر پدرم مردى را بكنيه معرفى كردند، در صورتى كه جز خليفه و وليعهد و نماينده سلطان نزد
او بكنيه معرفى نمي شد.
سپس مردى گندمگون، خوش اندام، نيكو رخسار، خوش پيكر، تازه جوان با جلالت و هيبت وارد شد، چون نگاه پدرم باو
افتاد، برخاست و چند قدم استقبالش كرد، با آنكه گمان ندارم چنين كارى را نسبت بهيچ بنى هاشمى و سرلشكرى بكند،
چون نزديكش، رسيد با او معانقه كرد و صورت و سينه اش بوسيد و دستش را گرفت و روى مسندى كه خودش نشسته
بود، او را نشانيد، و پهلوى او نشست و متوجه او شد و با او بسخن پرداخت و خود را قربان او ميكرد، من از آنچه از پدرم
ميديدم در شگفت بودم كه دربان آمد و گفت موفق (برادر و سرلشكر خليفه عباسى) آمده است- و هر گاه موفق نزد
پدرم مى آمد، دربانان و افسران مخصوصش جلو ميرفتند و از در خانه تا مسند پدرم بصف ميايستادند تا او بيايد و برود.
پدرم رو بأبي محمد داشت و با او سخن ميگفت تا نگاهش بغلامان مخصوص موفق افتاد، آنگاه گفت: خدا مرا قربانت كند،
اكنون هر گاه بخواهيد (ميتوانيد تشريف ببريد) و بدربانانش گفت: او را از پشت صف ببريد تا آن مرد- يعنى موفق- او را نبيند.
او برخاست و پدرم هم برخاست و با او معانقه كرد و برفت.
من بدربانان و غلامان پدرم گفتم: واى بر شما!! اين چه شخصى بود كه او را با كنيه بپدرم معرفى كرديد و پدرم با او چنين
رفتار كرد؟ گفتند: او از اولاد على است و او را حسن بن على مينامند و به ابن الرضا معرفى مى شود، شگفتم افزون گشت
و در تمام آن روز پريشان و ناآرام بودم و در باره او و آنچه از رفتار پدرم نسبت باو ديده بودم ميانديشيدم تا شب شد، و عادت
پدرم اين بود كه نماز عشا را ميگزارد، سپس براى مشورتهاى مورد نياز و آنچه بايد بعرض سلطان برسد مجلس ميكرد. چون
نمازش را گزارد و جلوس كرد، آمدم و در برابرش نشستم، در حالى كه ديگرى نزد او نبود.
بمن گفت: احمد! كارى دارى؟ گفتم آرى، پدر! اگر اجازه دهى سؤال كنم، گفت: پسر جان اجازه دادم، هر چه خواهى بگو.
گفتم، اى پدر! مرديكه امروز صبح ديدم نسبت باو احترام و بزرگداشت و تعظيم نمودى و خود و پدر و مادرت را قربانش
كردى كه بود؟ گفت، پسر جان! او امام رافضيان است، او حسن بن على است كه بابن الرضا معروفست، آنگاه ساعتى
سكوت كرد و سپس گفت: پسر جان! اگر امامت از خلفاء بنى عباس جدا شود، هيچ كس از بنى هاشم جز او سزاوار آن
نيست و او براى فضيلت و پاكدامنى و رفتار و خويشتندارى و پرهيزگارى و عبادت و اخلاق شريف و شايستگيش سزاوار
خلافت ميباشد اگر پدرش را ميديدى، مردى بود روشنفكر، نجيب، با فضيلت، با آنچه از پدرم شنيدم، ناراحتى و انديشه و
خشمم بر او افزون گشت و كردار و گفتار او را نسبت بوى زياده از حد دانستم. پس از آن انديشه يى جز پرسش از حال
او و جستجوى در باره او نداشتم. از هر يك از بنى هاشم و سران و نويسندگان و قضات و فقها و مردم ديگر كه ميپرسيدم،
او را در نهايت احترام و بزرگوارى و مقام بلند و سخن نيك و تقدم بر تمام فاميل و بزرگترانش معرفى ميكردند. سپس مقام
و ارزش او در نظرم بزرگ شد، زيرا هيچ دشمن و دوست او را نديدم، جز آنكه از او به نيكى ياد ميكرد و مدحش مينمود.
يكى از حضار مجلس كه اشعرى مذهب بود گفت: اى ابا بكر از برادرش جعفر چه خبر دارى؟
گفت: جعفر كيست كه حالش را بپرسى و او را همدوش حسن (بن على، ابن الرضا) سازى: او متجاهر بفسق و آلوده و
بى آبرو و دائم الخمر و پستترين مردى كه ديده ئى [ديده ام] ميباشد و پرده در خود و بى وزن و سفيه است.
در زمان وفات حسن بن على سرگذشتى از سلطان و اصحابش پيش آمد كه من تعجب كردم و گمان نميكردم چنان شود
و آن سرگذشت اين بود كه:
“چون ابن الرضا بيمار شد، بپدرم خبر دادند كه او بيمار است. پدرم فورى سوار شد و بدار الخلافه رفت و زود برگشت و
پنج تن از خدمتگزاران امير المؤمنين (معتمد عباسى) كه همگى از ثقات و خواص بودند و نحرير (خادم مخصوص خليفه)
هم در ميان آنها بود، همراهش بودند. پدرم بآنها دستور داد كه در خانه حسن بن على باشند و از حالش خبر گيرند و بچند
تن از پزشكان هم پيغام داد كه شبانه روز در منزلش باشند و بقاضى القضات پيغام داد كه نزد او بيايد و باو دستور داد كه
ده تن از اصحابش را كه نسبت بدين و امانت و پرهيزگارى آنها اطمينان دارد احضار كند و بمنزل آن حضرت فرستد تا شبانه
روز در آنجا باشند.
همه اين اشخاص آنجا بودند تا آن حضرت وفات كرد، و شهر سامره يكپارچه ناله شد، سلطان مأمورى بخانه حضرت فرستاد
كه اتاقها را بازرسى كرد و هر چه در آنجا بود، مهر و موم نمود و در جستجوى فرزند او بود، و زنانى كه آبستنى را تشخيص
ميدادند آوردند و كنيزان آن حضرت را بازرسى كردند، يكى از آنها گفت: در اينجا كنيزى است كه آبستن است، او را در اتاقى
نگه داشتند و نحرير خادم و اصحابش را با چند زن بر او گماشتند، سپس آماده تجهيز آن حضرت شدند و بازارها را بستند و
بنى هاشم و سرلشكران و پدرم و مردم ديگر دنبال جنازهاش بودند، در آن روز سامره مانند روز قيامت شده بود.
چون از تجهيزش فارغ شدند، سلطان دنبال (برادر خود) ابو عيسى بن متوكل فرستاد و دستور داد بر جنازه نماز بخواند، چون
جنازه آماده نماز شد، ابو عيسى پيش آمد و پرده از روى حضرت برداشت و او را بعلويان و عباسيان بنى هاشم و سرلشكران
و نويسندگان و قضات و معدلان (كسانى كه بعدالت حكم ميكنند) نشان داد و گفت: اين حسن بن على بن محمد بن الرضا
است كه باجل خود و در بستر خود مرده است و جمعى از خدمتگزاران امير المؤمنين و مردم ثقه مانند فلان و فلان و از
قضات هم فلان و فلان و از پزشكان فلان و فلان بر بالينش حاضر بودهاند (ولى بقول مرحوم مجلسى اين كارها بيشتر دلالت
دارد كه همان سلطان امام را كشته و مسموم ساخته است) آنگاه رويش را پوشيد و دستور داد جنازه را بردارند، جنازه از
وسط منزل برداشته شد و در خانهاى كه پدرش دفن شده بود، بخاك سپرده شد.
چون دفنش كردند، سلطان و مردم بجستجوى فرزندش برخاستند و در منزلها و خانه ها تفتيش بسيار كردند و از تقسيم
ميراثش دست نگه داشتند، و كسانى كه بپاسدارى كنيزى كه احتمال آبستن بودنش را ميدادند گماشته بودند، همواره آنجا
بودند، تا معلوم شد آبستن نبوده، آنگاه ميراثش را ميان مادر و برادرش جعفر تقسيم كردند و مادرش ادعاء وصيت او را
داشت و نزد قاضى هم ثابت شد و سلطان باز هم در جستجوى فرزند آن حضرت بود (زيرا خبر فرزند داشتن آن حضرت كه
از امام صادق عليه السلام باو رسيده بود نزدش قطعى و مسلم بود).
سپس جعفر نزد پدرم آمد و گفت: مقام و منصب برادرم را بمن بده. من سالى 20 هزار دينار برايت ميفرستم. پدرم باو تندى
كرد و بد گفت و باو گفت: اى احمق! سلطان بروى كسانى كه بامامت پدر و برادرت معتقدند شمشير كشيد تا آنها را از آن
عقيده برگرداند و نتوانست اين كار را عملى كند (زيرا مردم از روى اخلاص و صميميت بآنها معتقد بودند) پس اگر شيعيان
پدر و برادرت ترا امام ميدانند، نيازى بسلطان و غير سلطان ندارى كه منصب آنها را بتو دهند، و اگر نزد شيعيان اين منزلت
را ندارى، بوسيله ما بدان نخواهى رسيد و چون جعفر چنين سخنى گفت، پدرم او را پست و سست عقل دانست و بيرونش
كرد و تا زنده بود، اجازه نداد نزدش آيد، ما از سامره بيرون آمديم و سلطان باز هم در جستجوى خبر فرزند حسن بن على
عليهما السلام بود.
شرح
- مجلسى عليه الرحمه از اكمال الدين صدوق روايتى نقل ميكند كه ابو الاديان خادم و نامه رسان امام حسن عسكرى
عليه السلام بامر آن حضرت بمدائن رفت و روزى كه بسامره برگشت امام وفات كرده بود ابو الاديان جعفر را ديد كه
آماده نماز خواندن بر امام شد، ناگاه كودكى را ديد پيش آمد و عباى جعفر را كشيد و فرمود: عمو! عقب بايست كه من
بنماز خواندن بر پدرم از تو سزاوارترم … مرآت ج 1 ص 422.
أصول الكافي / ترجمه مصطفوى، ج2، ص: 436 -431